سایه روشن

میلاد ظریف
masih_hedayat@yahoo.com


1-
- خسرو،خسرو، صدامو می شنوی.
دو،سه تا سیلی آبدار بهم می زنند. گیجم. خوابم می آید.
خسرو، خسرو...
ها...
من مرده ام.
نه انگار زنده ام. فعلا زنده ام. وای بر من.اثر نکرد.اون همه نقشه. اون همه فکر. دوباره یکی صدام می زنه. زور می زنم. بی حالم. چشمامو با تمام قدرت باز می کنم. همه چیز بر عکس است؛ صورت جمال هم برعکس است. قشنگ بود قشنگ تر شده.
- نخوابیا،الان می رسیم.
کجا. اصلا چی می گه. من مرده ام. نمی دانم شاید هم...
حال ندارم. بی حالم. بو می یاد. حالم داره بهم می خوره. صدا می یاد.
- نه هنوز نرسیده ایم. گفتم که چیز مهمی نیست.
یکی داره حرف می زنه؟ با کی با چی اش را نمی دانم. شاید فرنگیس باشد. حتما الان کلی نگران است. همه الان نگرانند. ولی هیچ مهم نیست.اصلا مهم نیست.
... و بازصدا، بو و حرفهای گنگ.
انگار یه چیزی ایستاد. حالم یه ذره بهتر می شه. دستامو می گیرند. می کشند. پام می سوزه.
- اون دمپایی ها رو از تو ماشین بیار بیرون پاش کنیم.
هنوز نمرده ام.
تلو تلو می خورم. دو طرفم را گرفته اند. آدمهای آشنا که یکیشون رو نمی شناسم. آدم غریبه طرف راستم را گرفته. نگاهش می کنم. سرش را بر می گرداند. دایی فرخ است. بنده خدا. اون اینجا چکار می کنه. حتما فرنگیس بهش زنگ زده. حتم دارم الان تمام فامیل با خبر شده اند. پاهایم بر روی زمین کشیده می شود. گوشام کیپ شده اند. دو رو برم یهو پر از آدم می شود.
- خانم جا نداریم.
- آقا لطفا آرام تر.
- من نمی دونم. اگه یه بلایی سر بچه ام بیاداین جا را رو سرتان خراب می کنم.
از چپ و راست صدا می یاد. یکی یه چیزی می گه:
- همین جا بشین ما الان می یام.
روی صندلی آرام گرفته ام. یکی جفتم گریه می کند. نگاهش می کنم. زن سبزه رویی است. روسری اش از سرش افتاده پشتش. چیزهایی می گوید که من از آنها سر در نمی آورم. سرم را به پایین می اندازم. دامپایی هایم لنگه به لنگه است. دلم می سوزد. انگار یه کی تو شکم آتیش روشن کرده. به روی زمین می افتم. زن رو می بینم که هاج و واج نگاهم می کند. چشمهایم را می بندم. بو می یاید. یکی داد می زند: « آقا مریضتون » .
2-
چشم باز می کنم. از گوشه چشم شانه های زنی را می بینم که روی تخت کناری خم شده است و چیزی را با دقت می نویسد زنی بالای سرش با گریه خدا خدا می کند. یک نفر پلک پایینم را می کشد و با دقت به تخم چشمم نگاه می کند. نگاهم از تخت بغلی و آن زن جدا می کنم و به دختری که هنوز با پلکهایم بازی می کند خیره می شوم. دختر با ایما و اشاره با کسی حرف می زند. پلکهایم را روی هم می گذارم . دستی دوباره پلک پایینم را می کشد. چشمهایم را دوباره باز می کنم. دختر نگاهی بهم می کند و با خنده چیزی می گوید. گوشهایم کیپ هستند. از آن طرف اتاق صدای گریه می آید. دختر چیزی در دستایم فرو می کند. یکی روم خم می شود. چشمهای نیمه بازم را می بندم.
- صدامو می شنوی .
- چشماتو باز کن.
دو، سه تا تو گوشی بهم می زند.
- صدامو می شنوی . پسرم ...
همه جا یک مرتبه پرازهمهمه وصدا می شود.
- وای وای چی با سرمون اومد.
صدا نزدیک و نزدیک تر می شود. یکی بالای سرم شیون می زند. مادرم است فرنگیس. دلم ی خواهد چشمامو باز کنم ولی منصرف می شوم. حالم بدتر می شود. انگار هیزمهای آتیش داخل شکمم را زیادتر می کنند.
- ساکت باشید خانم اینجا بیمارستان است.
دختر مادرم را به آرامش دعوت می کند. ولی فاییده ای ندارد هنوز می نالد. می خوام دهنم را باز کنم و هر چی از دهنم در می آید بهشان بگویم. بویی حالم را بهم می زند. بالا می آورم.
- دکتر فشارش خیلی پاینه.
به خودم میگم تا ده بشمار.
یک، دو، سه، ...
- دستگاه شست و شو .
چهار، پنج، شش،...
چیز دیگری نمی شنوم. نه صدای فرنگیس را و نه صدای دختر را.
هفت.
و به خواب می روم.

3-
چشم باز می کنم. صداها کمتر شده. صدای چکه چکه آب می آید. دلم می خواهد الان یکی بود و بهش می گفتم: « لطفا شیر آب را سفت کنید ». آب دهانم بالشت را خیس کرده. چشمهایم را نور مهتابی اذیت می کند.
به پهلو می خوابم. سرم کش می آید. در قسمت بالای زانویم سفتی یک چیزی را حس می کنم. دست می کشم. چیزی پیدا نمی کنم. ملافه را کنار می زنم. کمر راست می کنم. نگاهی به دو رو ورم می کنم. هیچ کس نیست. تخت بغل دستیم خالی است. ملافه ها به طرز نامرتبی در هم لول شده اند. لکه های خون بر روی بالشت نقش بسته اند. به کف دستهایم نگاه می کنم. هیچ چیز تغییر نکرده. صدایی می آید؛ صدای تق تق کفش زنانه ای که پاشنهایش به زمین می خورد واین ملودی تکراری را می نوازد. تق تق تق...
حتما همان دختر خانم مهربان است که می خوات جویای حال من بشه. دراز می کشم و و چشمامو بفهمی نفهمی می بندم و منتظر می شم. سرم را رو به در اتاق می چرخانم. کنترل تمام اوضاع دستم است. به خودم وعده می دهم که اگه تا ده بشمارم حتما اون دختر مهربان در را باز می کند و پیشم می آید و دستی به پیشانیم می کشد و اگه گفت چیزی می خوای برات بیارم. بگم: « یک لیوان آب».
یک، دو، سه،...
کسی نیامد. دوباره نگاهی به تخت بغلی می کنم. شکم سفت شده. دستشویم می آید. دوباره کمر راست می کنم. سرم را ازآویز جدا می کنم. پاهایم را از روی تخت به پایین می اندازم. سردی کف اتاق در بدنم رخنه می کند. بدنم مور مور می شود. دو، سه قدمی راه می روم. یادم می آید دمپایی نپوشیدم. می خواهم بر گردم. بی خیالش می شوم. تلو تلو می خورم. دستم را به دیوار می گیرم. به در می رسم. دستگیره را می گیرم. به پرده های کشیده اتاق که روز یا شب را ازم مخفی کرده اند،چشم می دوزم. دستگیره را به پایین فشار می دهم. در باز می شود. از لای در نیم نگاهی به بیرون می اندازم. کسی را نمی بینم. به بیرون می روم. زنی در اتاقکی که بالایش نوشته شده« پذیرش » سر به زیر مشغول است. سالن خلوت است. هیچ کس نیست. از فرنگیس، داداش جلال، دایی فرخ، هم خبری نیست. اون دختر مهربان هم پیداش نیست. خیلی دلم هواش و کرده. مخصوصا برای اون خنده اش. با اینکه برای اولین بار بود می دیدمش ولی انگار سالهاست بود می شناختمش. با این تییپ و پاهای بدون محافظ و لباسهایی که چند سازازم بزرگترند، مثل سامان بچه خل وضع محله امان شده ام که از صبح تا شب پا برهنه تو کوچه هی وقه می ده و برای بچه هایی که بهش می گن « سامان دیونه » خط و نشان می کشه. یه سایه از کنارم رد می شود، یا فکر می کنم رد می شه. به پشت سرم نگاهی می کنم. کسی نیست.
دستشویی را راحت پیدا می کنم. در را پشت سرم قفل می کنم. شیر آب را تا آخر باز می کنم. در آینه نگاهی به خودم می کنم. صورتم زرد است. موهایم به طرز نامرتبی بر روی پیشانیم ریختند. سرم را از از دستم جدا می کنم و به گوشه ای می اندازمش. سرم را زیرآب می کنم. کمی آب می خورم. به زور قورتش می دهم. شلوارم را می کشم پایین. روی سنگ توالت آرام نمی گیرم. شاشم نمی آید. سرم گیچ می رود. بر روی زمین می نشینم و به در تکیه می دهم. خیسی زیر پایم را حس می کنم. کسی به در می کوبد.
- کسی داخل است.
صدای زنانه ای بود. فکر کردم شاید اون خانم پرستار مهربان باشد. زور می زنم که دستگیره را بگیرم. چیزی در داخل شلوارم سنگینی می کند. دستم را در جیبم می برم. یک لوله قرص در می آورم.چند دقیقه ای نگاهی بهش می کنم.گوشهایم کیپ می شود. سر لوله قرص را باز می کنم و در یک چشم بهم زدن تمام قرصها را می خورم. راحت پایین می روند. گوشهایم باز می شوند. صداهای عجیب وغریبی از پشت در می آید. صورت آن پرستار مهربان را دوباره به خاطر می آورم. می خندم. چشمهایم را می بندم و تا ده می شمارم.

تابستان82
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32323< 9


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي